رو مبل منتظر بودم تا بیاد ساعت 2 نیمه شب مثل همیشه این ساعت داشت میومد
داشتم خاطراتمون رو مرور میکردم که با صدا باز شدن در به خودم اومدم
سلام
پرید هوا
یااا چیکار میکنی ترسیدم...هنوز نخوابیدی؟
نه منتظر تو بودم
منم
^^^^^*^^^^^
پشت بهم دراز کشیده بود ولی من چشمام خیره بود به شونه هاش
دیگه مثل قدیما از پشت بغلم نمیکرد با موهام بازی نمیکرد
نمیگفت دلیل زندگیمی
از صدای نفساش فهمیدم خوابش سنگین شده خواستم بغلش کنم
که نور گوشیش اتاق رو روشن کرد خیلی اروم از جام بلند شدم رفتم به سمت
گوشیش پیامش رو لاک اسکرین مشخص بود
فردا زود بیا جیمین عاشقتم
ناخدا گاه دستمو گذاشتم جلوی دهنم بغض گلومو گرفت
به یاد حرفای مامان بابام افتادم
اخه این پسره ی خارجی چی داره؟
خودتو بدبخت نکن دختر ازش دل بکن
اخه من چی براش کم گذاشته بودم؟ من فقط بخاطر جیمین
از پدر مادرم جدا شدم و به خودم گفته بودم که انقدر از عشقش
سیر میشم که نیازی به پدر مادرم نداشته باشم
البته این حرفو خودش بهم زده بود
^^^^^*^^^^^
دیگه مثل قدیما نبودم هرچی میگفت به یه اره نه ساده کفایت میکردم
وقتی نگام میکرد بهش لبخند میزدم از اون لبخندا که هر
احمقی عشقو از توش میخوند شبام قبل خواب عشقمو بهش اعتراف میکردم
رفتارای اونم فرق کرده بود شبا یکم زود تر میومد خونه
باهام بیشتر حرف میزد بعضی وقتام میگفت
چرا حرف نمیزنی عزیزم؟میدونی که خیلی دوست دارم
میدونستم ولی الان دیگه نه
کارش شده بود رفتن تو اتاق مهمون درو بستن یه روز در تا نیمه باز از در نگاه کردم
گوشیشو پرت کرد سمت دیوار طوری که هر قسمتش به زمینو زمان برخورد کرد
دست گذاشت رو صورتش و با گریه زمزمه کرد
چطور تونستم لعنت بهم چطور تونستم همچین کاری باهاش بکنم
^^^^^*^^^^^
مثل همیشه زیر پنجره نشستم و زانومو بغل کردم
بغضم ترکید البته چیز جدیدی نبود بد اون روز هر شب وقتی
جیمین خونه نبود گریه میکردم
دیگه گریم قط شده بود که با صدای در تعجب کردم
خیلی زود برگشته بود خونه
سرمو اوردم بالا به چشماش خیره شدم داشت گریه میکرد دستش رو زانوهام بود
میدونم که از همه چیز خبر داری
لبخند زدم
دوست دارم جیمین
گریش شدید تر شد
چرا اینطوری میکنی ها؟ دعوام کن بهم لعنت بفرست بگو ازم متنفری یه چیزیو بشکون چرا هیشکدوم از این کارا رو نمیکنی؟ تو داری بدترین بلا رو
سرم میاری بی اعتنایی میکنی بهم
نمیتونم اخه از عشقم یه زره هم بهت کم نشده
اشک های مزاحم رو صورتش رو پاک میکرد و با لکنت که به خاطر سریع حرف زدن بود گفت
من آشغال این بلا رو سرت اوردم؟....غلط کردم....غلط کردم ...خواهش میکنم بشو همون ادم قبل...همونی که
من لیاقتشو نداشتم ...خواهش میکنم اینطوری نکن
ازم نخوا بشم همون ادم قبلی من قلبم شکسته الان یه مرده متحرکم
یه بار مردم منتظر بار دومم
دست کشید رو گونم
از..اول شروع میکنیم ..منو ببین من ..من پشیمونم
من عاشقتم
لبخند زدم الان دیگه دلم گرم شده بود
سطحی بوسیدمش و سرمو گذاشتم رو شونش
الان دیگه با خیال راحت میتونستم برم
بدنم بی حس شده بود
صدای ضربان قلبم اروم اروم کم میشد
خدا به قولش عمل کرده
عشق جیمین در برابر هر چیزی حتی زندگیم
^^^^^*^^^^^
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
خوب یادم نیست چندساله بودم
تنها بخاطر دارم یک روز در هیاهوی این زندگی ناگهان به دو چشم مشکی و نافذ برخوردم که از آن به بعد آن دو تیله ی مشکی رنگ تمام دنیای من شدند
خوب به یاد دارم اولین بار که دیدمش با چشمان مشکیش و یک لبخند که از صورتش محو نمیشد خیره شد بهم و گفت
جانم بفرمایید؟
تا آن زمان از انسان های زیادی
"جانم بفرمایید"
شنیده بودم ولی انگار جنس این یکی فرق داشت
آنقدری ناب بود که وقتی شنیدم مانند مسخ شده ها چشم از او برنداشتم و با لکنت حرفمو گفتم
از آن روز زمان زیادی میگذرد
آنقدر زیاد که من در کوچه پس کوچه های این شهر بجای او چند تار موی سپید لابلای موهایی که حسرت انگشتان او به دلشان مانده یافتم
من دیگر هیچ جای این شهر را پیدا نکردم که بروم آنجا زل بزنم به جانانم و او به من از همان " جانم بفرمایید "های همیشگی اش تحویل بدهد و من بشوم شبیه دخترکی که شیرین ترین شراب دنیارا چشیده
من بزرگ شدم ؛ عوض شدم ؛ عاقل شدم اما عشق او نیز در وجودم بجای اینکه از بین برود با من قد کشید و هرروز بزرگ و بزرگ تر شد
هنوز به عادت آن روزهایم در دفترچه ای که لای ورقهایش گلبرگ گل سرخ است چوب خط میکشم برای دیدنش
آن زمان عاشق جاهای آرام بودم تا بنشینم و ساعتها بدون هیچ دغدغه ای به او فکر کنم اما امروز ساعتها در خیابان های شلوغ پرسه میزنم به امید پیدا کردن یک نگاه آشنا
آری چشمانش مشکیست ، همرنگ چشم هزاران نفری که هرروز از کنارم عبور میکنند اما چه کسی میتواند مانند او نگاهم کند؟
نمیدانم سرانجام قصه ی این عشق گم شده چه میشود؟
اما خوب میدانم روزی میرسد که دخترم از من میپرسد
مادر بنظرت عاشقانه ترین جمله ی دنیا چیست؟
و من با چشمانی به اشک نشسته میگویم
جانم بفرمایید؟
و او به اینهمه دیوانگی من میخندد
خوب میدانم روزی فراموشی هم که بگیرم
همه کسم را هم از یاد ببرم چیزی در اعماق وجودم فریاد میزند من کسی را دوست داشته ام